هر چه ميخواهم غمت رادر دلم پنهان كنم
سينه ميگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن
باز هم سالروز تو
ميداني؟! سالهاست كه نديدمت
با چشمانم مشكلي ندارم
دلم تنگ است
ای پیش پرواز کبوتر های زخمی
بابای مفقود الاثر! بابای زخمی!
دور از تو سهـــم دختــر از این هفته هم پر
پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟
تا یاد دارم برگی از تاریـــخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابـــم هر چـه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
اینجا کنــــار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب یک تکانی لا اقل مرد حسابی!
یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو
از سیـــم های خاردار قاب رد شو
برگرد تنهــا یک بغـــل بابای من باش
ها! یک بغل برگرد، تنها جای من باش
ای دست هایت آرزوی دستهایم
ناز و ادایم مانده روی دست هایم
شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
یک مشت خاک بی نشان و بی پلاکی
عیبــی ندارد خاک هـــم باشی قبــول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!!
تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که تـــوی تار عنکبوت است
امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قبــاله جای امضــــای تو خالی
ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش
هر چه به چشم می خورد اینجا تقلبی ست
لبخند و گریه و کف و هورا تقلبی ست
در راستای راسته ی شیره مالها
شیره، پنیر،شیر،مربا، تقلبی ست
وقتی که سود مدعیان در غذای ماست
از سیر تا پیاز قضایا تقلبی ست
بعد از طناب و تسمه کشی چسب هم بزن
کارتن تقلبی ست، مقوا تقلبی ست
از دیپلم بگیر برو تا به دکترا
با رتبه و معدل بالا تقلبی ست
در شاهنامه ای که اخیرا نوشته اند
گودرز و گیو و رستم و دارا تقلبی ست
ما آدمیم؟! یا ... چه بگویم؟ درست نیست
در این دیار آدم و حوّا تقلبی ست
مفهوم عشق دستخوش منفعت شده
یوسف تقلبی ست، زلیخا تقلبی ست
پن کیک و روغن است و کرم، صبر کن رفیق
عاشق نشو، که صورت زیبا تقلبی ست
خانم ، تو هم مواظب دیگ حلیم باش
چون که تمام هستی آقا تقلبی ست
با این همه ریا و تظاهر که بین ماست
حتی نماز و روزه ی ماها تقلبی ست
ملا اگر دروغ بگوید، به راستی
از بیخ و بُن محاسن ملا تقلبی ست
دخترم !
در زندگی به هیچکس اعتماد نکن...!!!
آینه با تمام یک رنگیش
دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان میدهد...!!!
اما صدای خودت را از دست نده.
معیارِ واقعی ثروت ما این است
که
اگر پولمان را گم کنیم چقدر می ارزیم . . .
ای کاش
همه می دانستند دنیایی که در آن حجّت خدا نباشد
جهنمی بیش نیست.
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپاخورده رنجور
منم دشنام پست افرینش ، نغمه ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم
همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
گوشه ی صحن دم عید دلم می لرزد
من و یک عالمه تردید، دلم می لرزد
بادی از سمت حرم قصد وزیدن دارد
بی سبب نیست که چون بید دلم می لرزد
لرزه افتاده به جان در و دیوار ولی
زلزله نیست، نترسید! دلم می لرزد...
می روم سمت حرم دست به سینه اینبار
دو قدم مانده به خورشید دلم می لرزد
هرچه از زائر خود دل ببری میچسبد
چقدر در حرمت دربه دری میچسبد
چقَدَر در حرمت مست زیاد است ببین
چقَدَر دور و برت دست زیاد است، ببین
زائرانت به کرامات تو عادت دارند
همه یک جور به این خانه ارادت دارند
یک نفر پول، یکی اشک، یکی انگشتر
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
روزهامان همگی با کَرَمت می چرخند
زائرانت چقدر با عظمت می چرخند
ابر و باد و مه و خورشید همه رقص کنان
چند قرن است که زیر علمت می چرخند
تا قدم رنجه کنی بر سر ما یک عمر است
چشم هامان به هوای قدمت می چرخند
حاجیانی که به حج رفتنشان جور نشد
چه غریبانه به دور حرمت می چرخند
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم
یار در مشهد و ما گرد جهان می گشتیم
چارلی چاپلین میگه: آخر هر چیزی خوبه ، اگه خوب نشد ... هنوز به آخرش نرسیدی ....
صبر کن
به کلاغ ها زیر میزی داده ام قصه ام را زودترتمام کنند...
بـاید روی ِ خودمـان کار کُنیـم ! خودی که برای ِ خُـدا نباشـد .. بی خودی سـت !
مُراقـب "بار ِ آخر"هایی باشیم که .. بار ِ آخرتمـان را زیاد می کُنـد .. !
ای خدای یوسف؛
برای اینکه دل بر زلیخای وسوسه نسپاریم؛
به جلوه ای از جمال تو محتاجیم ...
من که تصویری ندارم درنگاه هیچکس/خوب شد هرگز نبودم تکیه گاه هیچکس
کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من/ تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچکس
بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است/سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس...
مثل باران بمب ميبارد ولي
نخلها دلبسته بر آل علي
مثل باران بمب را باور كنيد
چند روزي زير باران سر كنيد
باز باران بيترانه ميرسد
بمبهاي بيبهانه ميرسد
باز ميبارد به سربازان مرگ
باز ميريزد از آن بالا تگرگ
باز آشوبي است در روي زمين
باز خمپاره، مسلسل تانك مين
نخلهاي تشنه سرگردان باد
زنده ميري را كسي يادم نداد
پايبند نخل و زيتونيم ما
تا ابد همسايه خونيم ما
خون ما نخلي دلاور ميشود
صبر كن ايام غم سر ميشود
ميرسد مردي مبارك پي ز راه
ميزند شمشير او پشت گناه
غزه را، چشمش چراغان ميكند
يك نظر بر خلق افغان ميكند
بر همه عالم خروشش ميرسد
مينوازد نغمه ی چاووش ها
شاد باشيد اي زغم خاموشها
اي همه مظلومها شادي كنيد
اين قفس را رنگ آزادي كنيد
اي فلسطين اي فلسطين شاد باش
ميرسد شيرين بيا فرهاد باش
غزه شادي كن كه ميآيد بهار
گل ببار و گل ببار و گل بباد
این دردنوشته ها
نه دلنشین اند نه زیبا
یک مشت حرف زخم خورده اند
که بغض دارند....
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...
"فريدون مشيري"
كسي كه فرصت برآوردن نياز ديگري را از دست ميدهد،
يكي از شايستهترين تجربههايي را كه زندگي ارائه ميكند، از دست داده است
تسبیحی بافته ام ....
نه از سنگ نه از چوب نه از مروارید!!
بلور اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برایتان دعا کنم هر آنچه آرزو دارید....
اما هیچ کلمه و واژه ای نمیتواند عظمت حضور تو را در زندگی من وصف کند
فقط میگویم دوستت دارم پدر روزت مبارک
ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ : » ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ
ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ
ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ «.
ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ »: ﺁﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮﺗﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ «
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : » ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ
ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ «.
ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : » ﭘﺲ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭﺍﺭﺩ
ﺷﻮﯾﻢ «.
ﻋﺼﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺯﻥ
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ .
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : » ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮ
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﻣﺪﻩ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺩﺍﺧﻞ «.
ﺯﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻋﻮﺕ
ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : » ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ
ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ «.
ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ : » ﭼﺮﺍ ! ؟ « ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ »:
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺳﺖ «. ﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ »: ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﺣﺎﻻ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﯾﻢ «.
ﺯﻥ ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ
ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ . ﺷﻮﻫـﺮ ﮔﻔﺖ »: ﭼﻪ ﺧﻮﺏ،
ﺛـﺮﻭﺕ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ
ﺛﺮﻭﺕ ﺷﻮﺩ ! « ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﮔﻔﺖ »: ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟ «
ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ،
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ »: ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ
ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺷﻮﺩ «.
ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺯﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ »: ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺸﻖ
ﺍﺳﺖ؟ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ «.
ﻋﺸﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﻢ ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ . ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ
ﭘﺮﺳﯿﺪ »: ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﺪ؟ «
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻨﺪ »: ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺛﺮﻭﺕ ﯾﺎ
ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺑﻘﯿﻪ ﻧﻤﯽ
ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺟﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ
ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺷﺪﻥ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻦ ﻭجواهرات
ﻋﺮﻭﺱ ﻭﺯﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍگرفتند ﺗﺎ ﺩﺭﺱ ﻋﺒﺮﺗﯽ
ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻣﺮﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ راه ندن!!!
کـه دنیـآ آنقـدر کوچک بـآشـد ...
کـه آدم هـای تکـراری را روزی صـد بـآر ببینـی !!!
و آنقـدر بزرگ بـآشـد ...
کـه نتـوانـی آن کسـی را کـه دلت میخـواهـد ...
حتّـی یک بـار ببینـی !!!
سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی
سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی
پریشانم ! دل حسرت نصیبم را نمی جویی
پشیمانم ! نگاه عذر خواهم را نمی بینی
گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه میپوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟
صدای هیاهوکف و دست زدن بلند است.
گفتم اینجا چه خبر است؟گفت داریم اصلاحات می کنیم.
گفتم چه چیزی را؟گفت نام مجتمع را آیدین نام قشنگی است.بهتر از نامهای لطف :صفا و صداقت است.
اینها جای خود را به مد و رنگ داده اند.
صدای شهید خاموش شده است و همه می دانند که تنها شهید انسان خوبی بوده است
جبهه محل تفریح و گردش شده است.نگاه کرده بر اروند:بهمن شیر و کارون.ایثار را به تمسخر و وحدت را به نشانه گرفتهاند
امروز دیگر نان تنوری جای خود را به نان فانتزی داده است.بجای آش:دسر و ژله می خورند و با پیتزا و ساندویچ قیافه می گیرند و پز می دهند
بجای سلام Helloمی گویند و بجای الحمدلله و شکرلله مرسي
زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی دارد اندازه عشق
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
سهراب سپهری
ای که میگوی مسلمان باش و می خواری مکن
ای که خود گفتی مکن می خوارگی ،اری مکن
هرچه میخواهی بگو یا هرچه میخواهی بکن ،اما ریا کاری مکن
می بخور منبر بسوزان ،مردم آزاری مکن
مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن
خود گرفتاری و مردم را گرفتار ،گرفتاری مکن
گر نمی خواهد پریشان باشد ،اصراری مکن
من خوشم، شادم نمی خواهم، جز این کاری کنم
من نمی خواهم بجای خوش بودن ،زاری کنم
سر خوشم ،تا مهربانی در دلم ،جاری کنم
زاهدا خوش باش و خندان , پیش ما زاری مکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان
پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، عجب بیهوده میکوشی در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه عاری ، عجب بیهوده پنداری در اینجــا همـــدم و همسایــــه ات در رنــج و بیمــاری تو آنجا در پی یاری چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند! چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند! چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند! به دنبال چه می گردی که حیرانی خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی! اميد از جــــان خـــود سیری کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری لبت را چون لبــــان فرخی دوزند! تو را در آتش اندیشه ات سوزند! هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند! تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند
هرقدرکه درخاک ننوشیدم ازین باده ی صافی بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی جزساغرو میخانه و ساقی نشناسم بر پایه ی پیمانه و شادیست اساسم گر همچو همای از عطش عشق بسوزم از آتش دوزخ نهراسم نهراسم
ساقی از این عالم واهی رهایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
تو را اینجا به صدها رنگ می جویند
تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را با نیزه ها در جنگ می جویند
تو را اینجا به گرد سنگ می جویند
تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از ما
نمی دانم کیم من، آدمم روحم خدایم یا که شیطانم تو با خود آشنایم کن
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم
خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست
به خود آی تا که دریابی خدا در خویشتن پیداست
همای از دست این عالم پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت
خداوندا (بسوزانم) همایم کن نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن ، جدایم کن
احساسم کودک است
به او نخندید تازه پا گرفته
هنوز اول راه است
خودش به زمین می خورد
خودش آهسته بر می خیزد
آهسته می گرید
اهسته اشک هایش را پاک می کند
و من به او افتخار می کنم
با تمام کودکی اش...
حروم اون پدر معتادیه که واسه خرج خودش دخترشو میده دست هرکس....
حروم 3 هزار میلیاردیه که نمیفهمم چه جوری از گلوشون میره پایین...
حروم پدر معتادیه که دختر 3 سالشو واسه یک میلیون میفروشه
حروم یعنی وزن سیری مونو با ترازوی یه گرسنه بکشیم
حروم اون صاحب خانه ایه که اگه اجاره اش یه روز دیر بشه اساس ما میره تو خیابون...
حروم یعنی دل شکستن یه دل شکسته...
حروم دست مزد اون فوتبالیسته که یه ساعتش قدرتمام دارایی های یه خانوادست...
حروم اونایی هستن که باعث شرمندگی پدر میشند....
حروم آیینه بقل ماشینیه که اگه بشکنه پولش قدر دیه منه....
حروم اون آمپولیه که هرکدومش 2میلیون پولشه.
حروم اون حاجیه که رفته مکه واسه خودنمایی کلی پرده میزنه ...
حروم اون مسئوله که باید همچین بلایی سر بچه اش بیاد تا به فکر اصلاح باشه...
اگه قبول داری پيغام بزار شاید یه مسئولی کسی درک کرد....
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
ولی خدا نخواهد
نمی توانند....
او که یگانه تکیه گاه من و توست !
پس:
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
و به سمت او "قدمی بردار"
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی
ماجرای جالبی داره .
در کتاب « اصفهان زادگاه جمال و کمال» نوشته نعمت الله میرعظیمی*نشر گلها، اصفهان-۱۳۷۹
در بخش معرفی شعرای اصفهان، فردی را معرفی کرده است به نام حسین دودی.حسین دودی شاعری بوده است درویش مسلک و مردمی و ملبس به لباس طلاب و هنگامی که از ناملایمات اجتماعی شدیداً متاثر می شده، به میخوارگی می پرداخته است تا لحظاتی آرام گیرد. اما در این احوال و از بخت بد،همواره به چنگ گزمه و محتسب می افتاده و برای اجرای حد و ارشاد روح، سر و کارش با حاکم شرع یعنی آقا نجفی معروف بوده است. آقا نجفی همیشه حسین را با لحنی شیرین و دلچسب نصیحت می نموده و از اعمال مناهی منع می نموده است.یکروز پس از اجرای حد( شلاق) به او خلعتی نو می پوشاند تا تکدر خاطر وی محو شود. حسین دودی عبا را برداشته و یکراست به شرابخانه می رود و مست شده به دست گزمه گرفتار می شود.آقا نجفی به محکمه می آید و حسین را با لباس ژنده و می زده و شنگول می بیند و قبل از هر چیز سراغ عبای خلعتی را می گیرد. حسین پاسخ می دهد:
جامهء نو به می ِ کهنه نهادیم گرو
که می ِ کهنه مرا بهتر از این جامهء نو
زاهدا ! بر من درویش میندیش و برو
کِشتهء ما و تو معلوم شود وقت درو!
روز دیگر هم آقا نجفی می بیند که حسین دودی دو خم می زیر بغل دارد. دستور می دهد آنها را بشکنند تا حسین مرتکب معاصی نشود.حسین دودی هم اين شعر را براي او مي خواند.
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
تو که خشکی چه به من ، من که ترستم به تو چه؟
تو که مشغول مناجات و دعـــائی چه به من
من که شب تا به سحر يکسره مستم به تو چه؟
حالم بد است
حالم بد است ای مردم ، حالم بد است.
از رفتارهایتان حالم بد است،
از طرز رانندگیتان،
از صفهای صد شاخه تان،
از هجوم تاتارگونه تان به جعبه خرما یا شیرینی خیرات شده،
از برخورد و نگرش تان نسبت به جنس مخالف،
از داشتن غیرتهای بی مورد راجع به خواهر و مادرتان و بی غیرتی محض راجع به عزیزان دیگران،
از تحلیلهای سیاسی و اقتصادیتان در تاکسی،
از رد و بدل کردن بلوتوث های غیر اخلاقی،
بقيه در ادامه مطلب
آداب و رسوم v روز مادر در برخی کشورها
در کشور ما از سالیان پیش تا کنون،ولادت یگانه بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) را روز زن و روز مادر نامیده اند و این نامگذاری از آن جهت است که این بانوی گرانقدر از تمامی جهات،اسوه ی یگانه ای برای زنان و مادران عالم هستند و پاکی و شایستگی و دین داری شان،مثال زدنی است.
به گزارش جهان به نقل از فارس، همزمان با فرارسیدن سیزدهم جمادیالثانی و سالروز وفات خانم «امالبنین» مادر گرامی علمدار کربلا، ماجرای ازدواج آن بانوی بزرگوار با امام علی(ع) از کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد روایت میشود.
مهربانتر از مادر، محرمتر از خواهر، مقاومتر از کوه، زیباتر از حور و روحنوازتر از نسیم صبح... این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه امالبنین است. آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمیگوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بیترس از ملامت و سرزنش، میتوانی ساعتها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی.
خستم ام پینیکیو...
اینجا آدم ها دورغ می گویند!
و دماغ های خود را جراحی پلاستیک میکنند...
راست گفت پدر ژپتو: پینوکیو چوبی بمان!
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
سر میز شام یادت که میفتم بغض میکنم،
اشک در چشمانم حلقه میزند و
همه با تعجب نگاهم میکنند..
لبخندی میزنم و میگویم:چقدر داغ بود...!!!
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
می شود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
کاش می شد، حرفی از کاش می شد هم نبود
هرچه بود احساس بود وعشق بود و یاس بود...
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که
می خندد و آشکار است ...
< پروفسور محمود حسابی >
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم... من می گریستم به اینکه حتی او هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد...
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
بست با دستش دهان استکان
جست تا از دام کودک وارهد
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
تا به آزادی رسد بار دگر
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
تا فروافتاد خونین بال و پر
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
بهشت از دست ِ آدم رفت ، از اون روزی كه گندم خورد
ببین چی میشه اونكس كه ، یه جور از حق ِ مردم خورد!
كسایی كه تو این دنیا حساب ِ مارو پیچیدن
یه روزی هركسی باشن ، حساباشونو پس میدن!
به گزارش خبرگزاری فارس، مدتهاست که شایعات مختلفی در مورد به پایان رسیدن دنیا در سال 2012 و در روز 21 دسامبر (مصادف با اول دی ماه) در وبلاگهای مختلف و شبکههای اجتماعی رد و بدل میشود و هر روز ابعاد گستردهتری نیز به خود میگیرد.